بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
بژرفی بفرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برترسخن گاه نیست
ز هستی مراندیشه را راه نیست
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفته باستان
ز موبد برین گونه بر داشت باد
که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی
چو شیر دژاگاه نخچیر جوی
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاج بخش
بخندید و ز جای برکند رخش
به تیر و کمان و گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بادبزن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد ازهم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چمن رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت
بران دشت نخچیر گه برگذشت
یکی اسپ دیدند در مرغزار
بگشتند گرد لب جویبار
چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یکی از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
بکار آمدش باره دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سوی همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
همی گفت کاکنون پیاده دوان
کجا پویم از ننگ تیره روان
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل به یکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج
تن اندر عنا و دل اندر شکنج
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو به شاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده گو تاج بخش
به نخچیرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کو بسر بر نهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم
ستاده به فرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست
سر ارجمندان و جان آن تست
چو رستم بگفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی لگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است
وز آنجا کجا جویبار و نی است
ترا باشد ار بازجویی سپاس
بباشم بپاداش نیکی شناس
گر ایدونک ماند ز من ناپدید
سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
بکام تو گردد سراسر سخن
یک امشب بمی شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان باره نامدار جهان
تهمتن بگفتار او شاد شد
روانش از اندیشه آزاد شد
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشان مهمان او
سپهبد بدو داد در کاخ جای
همی بود در پیش او بر بپای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند
سزاوار با او به شادی نشاند
گسارنده باده آورد ساز
سیه چشم و گلرخ بتان طراز
نشستند با رودسازان بهم
بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
چو یک بهره از نیمه شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته براز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر بدست
خرامان بیامد ببالین مست
پس پرده اندر یکی ماهروی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
ببالا بکردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه ام
تو گویی که از غم به دو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم
بگیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را بشمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند بچنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد بنخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب بدندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته ام
خرد را ز بهر هوا کشته ام
و دیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد بمردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت بجای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود تا موبدی پر هنر
بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش
بخشنودی و رای و فرمان اوی
بخوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
ز شادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افکند رخشان کمند
ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و به گیسوی او بر بدوز
بنیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر
ببالای سام نریمان بود
بمردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب
نتابد بتندی بر او آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را بمهر
بپدرود کردن گرفتش ببر
بسی بوسه دادش بچشم و بسر
پری چهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش برخش
برو شادمان شد دل تاج بخش
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستمست
وگر سام شیرست و گر نیرمست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
بپنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست با او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ با من بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی باسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سام و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان بگیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگجوی
بیاورد و بنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان بسه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن
نباید که داند ز سر تا ببن
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنکشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ آوران
فراز آورم لشکری بیکران
برانگیزم از گاه کاوس را
از ایران ببرم پی طوس را
برستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاوس شاه
از ایران بتوران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سیه شد برو انجمن
که هم با گهر بود و هم تیغ زن
خبر شد بنزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را بخنجر بشوید همی
کنون رزم کاوس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر ناپدید
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کو گراید بگرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
بگردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان بمهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد
از آن پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان
بنزدیک سهراب روشن روان
بپیش اندرون هدیه شهریار
ده اسپ و ده استر بزین و ببار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج
سر تاج زر پایه تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند
نبشته بنزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکیست
فرستمت هر چند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
بتوران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نبد بی گمان
فرستادم اینک بفرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد با نیا همچو باد
سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت
فرو ماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامه شهریار
ابا هدیه و اسپ و استر ببار
جهانجوی چون نامه شاه خواند
از آن جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ
اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید
بران دژ بد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خرد بود
بخردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار
بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلاور سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد
ز دژ رفت پویان بدشت نبرد
چو سهراب جنگ آور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت بر سان شیر
بپیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزم دیده هجیر
که تنها بجنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس
بترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن بر کنم
فرستم بنزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کین گفت و گوی
بگوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند
که از یکدگر باز نشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان بازپس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین برگرفتش بکردار باد
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی
بنزدیک هومان فرستاد اوی
بدژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و ناله مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود بر سان گردی سوار
همیشه بجنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش بکردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو بزیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ بکردار شیر
کمر بر میان بادپایی بزیر
بپیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگ آوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب بدندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
بدام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی بکردار باد
بیامد دمان پیش گردآفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
بسهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد بجنگ
سپر بر سر آورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد بجوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که بر سان آتش همی بردمید
کمان بزه را ببازو فگند
سمندش برآمد بابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد بجنگ
عنان بر گرایید و برگاشت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی درربود
درآمد بدو هم بکردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
زره بر برش یک بیک بردرید
ز زین برگرفتش بکردار گوی
چو چوگان بزخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گردآفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزه او بدو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
بخشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان بتنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کو دخترست
سر و موی او از در افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی بروز نبرد
همانا بابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاوبخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران بکردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفت و گوی
که با دختری او بدشت نبرد
بدین سان بابراندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ بفرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
ببالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشگفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین باره دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گردآفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او بهم
بیامد بدرگاه دژ گژدهم
در باره بگشاد گردآفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گردآفرید
بباره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نۀ
که جز بافرین بزرگان نۀ
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
و لیکن چو آگاهی آید بشاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن ببازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ بچنگ آمدش
بزیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
بتاراج داد آن همه بوم و رست
بیکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم بشبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافگند پوینده مردی براه
نخست آفرین کرد بر کردگار
نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی بپیش اندرون
که سالش ده و دو نباشد فزون
ببالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز
ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی بجنگ آیدش
ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست
چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست
یکی باره تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسپش ندیدم فزون زان بپای
که بر هم زند مژه را جنگ جوی
گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت
برش ماند زان بازو اندر شگفت
درستست و اکنون بزنهار اوست
پر اندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیده ام
عنان پیچ زین گونه نشنیده ام
مبادا که او در میان دو صف
یکی مرد جنگ آور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین
که او اسپ تازد برو روز کین
عنان دار چون او ندیدیست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین
نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست
نگیرد کسی دست او را بدست
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه بمهر اندر آمد بشب
فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه
نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاده نامه سوی راه راست
پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه بر نهاد و سر اندر کشید
بران راه بی راه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی
سپردند آن باره دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیره کوه
میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی بارکش باره برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید
بباره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز
ندیدند در دژ یکی رزمساز
بفرمان همه پیش او آمدند
بجان هر کسی چاره جو آمدند
چو نامه بنزدیک خسرو رسید
غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران بهم
بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه برایشان بخواند
بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز
که این کار گردد بما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی
از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست
از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن برنهادند یکسر که گیو
بزابل شود نزد سالار نیو
برستم رساند از این آگهی
که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه
بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر
که کاری گزاینده بد ناگزیر
یکی نامه فرمود پس شهریار
نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پرورده روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی
بچنگال و نیروی شیران تویی
گشاینده بند هاماوران
ستاننده مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود
ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
هم آورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بند افگند
سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد بایران پناه
ز تو بر فرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد بپیش
کز اندیشه آن دلم گشت ریش
نشستند گردان بپیشم بهم
چو خواندیم آن نامه گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد بهر کار فریادرس
بدان گونه دیدند گردان نیو
که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی بروز و بشب
مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیار هوش
ز زابل برانی برآری خروش
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
بگیو آنگهی گفت برسان دود
عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی
بزابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد
بگویش که تنگ اندر آمد نبرد
وگرنه فرازست این مرد گرد
بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد بکردار آب
برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه بدستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندر آمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند
ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید و زان کار خیره بماند
که ماننده سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او بدست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی
شود بی گمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم
یکی بر لب خشک نم برزنیم
از آن پس گراییم نزدیک شاه
بگردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست
و گر نه چنین کار دشوار نیست
چو دریا بموج اندرآید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
درفش مرا چون ببیند ز دور
دلش ماتم آرد بهنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید بجنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
بمی دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد بدستان شدند
دگر روز شبگیر هم پر خمار
بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاوس کی
بروز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاوس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پر شتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب
بزابلستان گر درنگ آوریم
ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران بما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای
برفتند با ترگ و جوشن ز جای
گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد بگیو از نخست
پس آنگه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بر دار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم بران آگونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هر دو را زنده برکن بدار
خود از جای برخاست کاوس کی
برافروخت بر سان آتش ز نی
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاوس بیرون برد
مگر کاندر آن تیزی افسون برد
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندر آمد بسر
برو کرد رستم بتندی گذر
چو خشم آورم شاه کاوس کیست
چرا دست یازد بمن طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین گرز و مغفر کلاه منست
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آورد که بر سر افشان کنم
چه آزاردم او نه من بنده ام
یکی بندۀ آفریننده ام
بایران ار ایدون که سهراب گرد
بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسی چاره جان کنید
خرد را بدین کار پیچان کنید
بایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پر کرگس مرا
غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
بگودرز گفتند کین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
بنزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو بنو
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
سپهدار گودرز کشواد رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
بکاوس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران
وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ
یکی پهلوانی بکردار گرگ
که داری که با او بدشت نبرد
شود برفشاند برو تیره گرد
یلان ترا سر بسر گژدهم
شنیدست و دیدست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد
که با او سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
ببیهودگی مغزش آشفته بود
بگودرز گفت این سخن در خورست
لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا
که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن
بخوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی
نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن
همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان
جهان سربسر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاوس را مغز نیست
بتیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
بخوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاوس کی بی نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده بمرگ
چرا دارم از خشم کاوس باک
چه کاوس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران و لشکر گمان
بدیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز
همی رفت زین گونه چندی براز
که چونان که گژدهم داد آگهی
همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد بجنگ
مرا و ترا نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوی
بدیدم بدرگاه بر گفت و گوی
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
برستم بر این داستانها بخواند
تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم
نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد براه
گرازان و پویان بنزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه تو
دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که کیهان تراست
همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
روانت ز دانش مبادا تهی
بدو گفت کاوس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
بسیار است رامشگهی شاهوار
شد ایوان بکردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ نای
سمن عارضان پیش خسرو بپای
همی باده خوردند تا نیم شب
ز خنیاگران برگشاده دو لب
دگر روز فرمود تا گیو و طوس
ببستند شبگیر بر پیل کوس
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه برنشاند و بنه برنهاد
سپر دار و جوشنوران صد هزار
شمرده بلشکرگه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد ایشان هوا تیره گشت
سراپرده و خیمه زد بر دو میل
بپوشید گیتی بنعل و بپیل
هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس
بجوشید دریا ز آواز کوس
همی رفت منزل بمنزل جهان
شده چون شب و روز گشته نهان
درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد
چو آتش پس پرده لاجورد
زبس گونه گونه سنان و درفش
سپرهای زرین و زرینه کفش
تو گفتی که ابری برنگ آبنوس
برآمد ببارید زو سندروس
جهان را شب و روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود
خروشی بلند آمد از دیدگاه
بسهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید
بباره بیامد سپه بنگرید
بانگشت لشکر بهومان نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پر بیم و دم درکشید
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد
نبینی تو زین لشکر بیکران
یکی مرد جنگی و گرزی گران
که پیش من آید به آوردگاه
گر ایدون که یاری دهد هور و ماه
سلیحست بسیار و مردم بسی
سرافراز نامی ندانم کسی
کنون من ببخت رد افراسیاب
کنم دشت را همچو دریای آب
بتنگی نداد ایچ سهراب دل
فرود آمد از باره شاداب دل
یکی جام می خواست از می گسار
نکرد ایچ رنجه دل از کارزار
وزانسو سراپرده شهریار
کشیدند بر دشت پیش حصار
ز بس خیمه و مرد و پرده سرای
نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
میان بسته جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
از ایدر شوم بی کلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاوس کین کار تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامه ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر
چنانچون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته بیک دست او ژنده رزم
بدیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نام بردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
بپیش دل افروز تخت بلند
همی یک بیک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
بشایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید بر سان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و بر شد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژنده رزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدندش افگنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند
شگفتی فرومانده از کار ژند
بسهراب گفتند شد ژندرزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژند بر سان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران
بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود
همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش
گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژندرزم
نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار
از ایران سپه گیو بد پاسدار
بره بر گو پیلتن را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی برخروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه
بشب گیو باشد طلایه براه
بخندید و زان پس فغان برکشید
طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده بنزدیک اوی
چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بوده تیره شب
تهمتن بگفتار بگشاد لب
بگفتش بگیو آن کجا کرده بود
چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
بتوران و ایران نماند بکس
تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژندرزم
کزان پس نیامد برزم و ببزم
بگفتند و پس رود و می خواستند
همه شب همی لشکر آراستند
چو افگند خور سوی بالا کمند
زبانه برآمد ز چرخ بلند
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه سنگ رنگ
یکی تیغ هندی بچنگ اندرش
یکی مغفر خسروی بر سرش
کمندی بفتراک بر شست خم
خم اندر خم و روی کرده دژم
بیامد یکی برز بالا گزید
بجایی که ایرانیان را بدید
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد
چو پیچان شود زخم کم آورد
بهر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هر چه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من
سرافراز باشی بهر انجمن
از ایران هرآنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم بتو گنج آراسته
بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه
سخن هر چه پرسد ز ایران سپاه
بگویم همه آنچ دانم بدوی
بکژی چرا بایدم گفت و گوی
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاوس و گودرز را
ز بهرام و از دستم نامدار
ز هر کت بپرسم بمن برشمار
بگو کان سراپرده هفت رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ
بپیش اندرون بسته صد ژنده پیل
یکی مهد پیروزه بر سان نیل
یکی برز خورشیدپیکر درفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش
بقلب سپاه اندرون جای کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
بدو گفت کان شاه ایران بود
بدرگاه او پیل و شیران بود
وزانپس بدو گفت بر میمنه
سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده برکشیده سیاه
رده گردش اندر ز هر سو سپاه
بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش
پس پشت پیلان و بالاش پیش
زده پیش او پیل پیکر درفش
بدر بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجا پیل پیکر بود
دگر گفت کان سرخ پرده سرای
سواران بسی گردش اندر بپای
یکی شیرپیکر درفشی بزر
درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان فر آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
بپرسید کان سبز پرده سرای
یکی لشکری گشن پیشش بپای
یکی تخت پر مایه اندر میان
زده پیش او اختر کاویان
برو بر نشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان
ز هر کس که بر پای پیشش بر است
نشسته بیک رش سرش برتر است
یکی باره پیشش ببالای اوی
کمندی فروهشته تا پای اوی
برو هر زمان برخروشد همی
تو گویی که در زین بجوشد همی
بسی پیل بر گستوان دار پیش
همی جوشد آن مرد بر جای خویش
درفشی بدید اژدهاپیکرست
بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار
بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
غمی گشت سهراب را دل ازان
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر
مگر کان سخنها شود دلپذیر
نبشته بسر بر دگرگونه بود
ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازان پس بپرسید زان مهتران
کشیده سراپرده بد بر کران
سواران بسیار و پیلان بپای
برآید همی ناله کر نای
یکی گرگ پیکر درفش از برش
برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو
که خوانند گردان ورا گیو نیو
ز گودرزیان مهتر و بهترست
به ایرانیان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوی تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید
ز دیبای رومی بپیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار
پیاده سپردار و نیزه وران
شده انجمن لشکری بی کران
نشسته سپهدار بر تخت عاج
نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل
غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرده سرای
بدهلیز چندی پیاده بپای
بدو گفت کو را فریبرز خوان
که فرزند شاهست و تاج گوان
بپرسید کان سرخ پرده سرای
بدهلیز چندی پیاده بپای
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هر گونه برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکر گراز
سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کو را گرازست نام
که در جنگ شیران ندارد لگام
هشیوار وز تخمه گیوگان
که بر درد و سختی نگردد ژگان
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز
ازان کش بدیدار او بد نیاز
ازان پرده سبز و مرد بلند
وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی
ازان است کو را ندانم همی
بدو گفت سهراب کین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
تو گفتی که بر لشکر او مهترست
نگهبان هر مرز و هر کشورست
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کان گو شیر گیر
کنون رفته باشد بزابلستان
که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
برامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست
بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی بمن
سرافراز باشی بهر انجمن
ترا بی نیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من
گشاده بپوشی بمن بر سخن
سرت را نخواهد همی تن بجای
نگر تا کدامین به آیدت رای
نبینی که موبد بخسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده بسنگ اندرست
چو از بند و پیوند باید رها
درخشنده مهری بود بی بها
چنین داد پاسخ هجیرش که شاه
چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه
نبرد کسی جوید اندر جهان
که او ژنده پیل اندر آرد ز جان
کسیرا که رستم بود هم نبرد
سرش ز آسمان اندر آید بگرد
تنش زور دارد بصد زورمند
سرش برترست از درخت بلند
چنو خشم گیرد بروز نبرد
چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد
هم آورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی رخش او نیل نیست
بدو گفت سهراب از آزادگان
سیه بخت گودرز کشوادگان
چرا چون ترا خواند باید پسر
بدین زور و این دانش و این هنر
تو مردان جنگی کجا دیدۀ
که بانگ پی اسپ نشنیدۀ
که چندین ز رستم سخن بایدت
زبان بر ستودنش بگشایدت
از آتش ترا بیم چندان بود
که دریا بآرام خندان بود
چو دریای سبز اندرآید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
سر تیرگی اندرآید بخواب
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
بدل گفت پس کار دیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک بازور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این بارۀ پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم بچنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاوس شاه
چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی
نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین
همه پهلوانان باآفرین
نباشد بایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو
سزد گر گیا را نبوید تذرو
بسهراب گفت این چه آشفتنست
همه با من از رستمت گفتنست
نباید ترا جست با او نبرد
برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا که آسان نیاید بدست
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفگند و آمد بجای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خود چینی بکردار باد
ز تندی بجوش آمدش خون برگ
نشست از بر باره تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه بدست
به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه
نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان
ز بازوی وز آب داده سنان
ازان پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاوس را برشمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت بدشت نبرد
چرا کرده نام کاوس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم ببزم
بدان شب کجا کشته شد ژندرزم
کز ایران نمانم یکی نیزه دار
کنم زنده کاوس کی را بدار
که داری از ایرانیان تیزچنگ
که پیش من آید بهنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد بپرده سرای
بنیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ
بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای
ز هر سو برآمد دم کرنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر
بکردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاوس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاوس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاوس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ
ببر گستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
بدل گفت کین کار اهرمنست
نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان
ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه
زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم
همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر بیکسو شویم
بآوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را بکف
باوردگه رفت از پیش صف
برستم چنین گفت کاندر گذشت
ز من جنگ و پیگار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس
چو من با تو باشم بآورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست
ترا خود بیک مشت من پای نیست
ببالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرفراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوان مرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
بپیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تبه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی بجنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست
بمردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمه نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمه سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
به آوردگه رفت نیزه بکفت
همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند
بکوتاه نیزه همی باختند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان
بچپ باز بردند هر دو عنان
بشمشیر هندی برآویختند
همی ز آهن آتش فروریختند
بزخم اندرون تیغ شد ریزریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران
غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم
دمان بادپایان و گردان دژم
ز اسپان فروریخت برگستوان
زره پاره شد ببر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
یکی را نبد چنگ و بازو بکار
تن از خوی پرآب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شکفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی بدریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان بجنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نام آوری از مهان
بسیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد باره هر دو مرد
ز آورد وز بند و ننگ و نبرد
بزه بر نهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی بسنگ
بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد
که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند
همه خسته و گشنه دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران
ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش بدرد
بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار
بزخم دلیران نۀ پایدار
برزم اندرون رخش گویی خرست
دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سروبالا بود
جوانی کند پیر کانا بود
بسستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند
دل و جان باندوه بگذاشتند
تهمتن بتوران سپه شد بجنگ
بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپیچید سهراب گرد
بایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را بایران سپاه
ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشه کرد بد
که کاوس را بی گمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته
بخفتان بر و بازو آراسته
بلشکرگه خویش تازید زود
که اندیشه دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را
چو می لعل کرده بخون آب را
سر نیزه پر خون و خفتان و دست
تو گفتی ز نخچیر گشتست مست
غمی گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی بسوی همه
چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم بودند بر بی گناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیگار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زیر تیغ اندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر
چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
بهومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر جنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ما سخت ناساز بود
بآورد گشتن چه آغاز بود
بیامد یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
و گر جنگ با یک تن آراستست
چنین گفت سهراب کو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته ام
زمین را بخون و گل آغشته ام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید بمی غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه بجنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
بکردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایه او نداشت
جز از پیلتن پایه او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاوس بنهاد روی
چو کاوس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیر مردی و گردی ندید
ببالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
بگرز و بتیغ و بتیر و کمند
ز هر گونه آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش بخاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید بدشت نبرد
بکشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفریننده ماه و هور
بدو گفت کاوس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب بپیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
بفرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامه نیک خواه
بلشکرگه خویش بنهاد روی
پر اندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
بشبگیر چون من بآوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم بجنگ
به آوردگه برنسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر بنزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل بمن در مبند
که سودی نداردت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد بچنگم بهنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون از هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد بدستان بگوی
که از شاه گیتی مبر تاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
بگیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی بفتراک بربست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده بسر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن
بهومان چنین گفت کین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارم دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم بمن اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور بگرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
بشبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
بچنگ اندرون گرزه گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او بهم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشینیم هر دو پیاده بهم
بمی تازه داریم روی دژم
بپیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید برزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم بچهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت و گوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
بکشتی کمر بسته ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشته ام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترت
برآید بهنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن بزندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
بفرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فروریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
بکردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید بسر
نشست از بر سینه پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
بسهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونه تر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد بکین
گرش بار دیگر بزیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر بگفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بی گمان
رها کرد زو دست و آمد بدشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
بهومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هر چه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
بسیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژیری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کار کرد
چه آرد بپیشت بدیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
بلشکرگه خویش بنهاد روی
بخشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنانچون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
بپیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی ببازو کمانی بدست
گرازان و بر گور نعره زنان
سمندش جهان و جهان را کنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازه ها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
و باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
دگر باره اسپان ببستند سخت
بسر بر همی گشت بدخواه بخت
بکشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هر آنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا بکردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر بکردار شیر
بدانست کو هم نماند بزیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیداردل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کین بر من از من رسید
زمانه بدست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرا برکشید و بزودی بکشت
ببازی بگویند همسال من
بخاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هر آنگه که تشنه شدستی بخون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه بخون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
و گر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد بهوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونۀ بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر بروشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید بمن
سخن برگشاید بهر انجمن
چو ان نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده بهر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست
بآب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد بلشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت بر پای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سر نامداران همه گشته شد
بکاوس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد بجوش
بفرمود کاوس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
از آن پس بدو گفت کاوس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
بانبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی براه
مکن جز بنیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از یاد سرد
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده بازآمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
بپرسش گرفتند کین کار چیست
ترا دل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی تر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت از آن جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند
مگر کین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فروریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صد گزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را بگیتی زمان
بماند تو بی رنج با او بمان
و گر زین جهان این جوان رفتنیست
بگیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
بگودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی زمن پیش کاوس بر
بگویش که ما را چه آمد بسر
بدشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل بتیمار من
از آن نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
بنزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون بپی
مگر کو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد بکردار یاد
بکاوس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاوس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم بنیرو ترا
هلاک آورد بی گمانی مرا
اگر یک زمان زو بمن بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ
بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ
شنیدی که او گفت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم بپای
کجا راند او زیر فر همای
چو بشنید گودرز برگشت زود
بر رستم آمد بکردار دود
بدو گفت خوی بد شهریار
درختیست خنگی همیشه ببار
ترا رفت باید بنزدیک او
درفشان کنی جان تاریک او
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد بنزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و بر زد یکی سردباد
بنالید و مژگان بهم بر نهاد
پیاده شد از اسپ رستم چو باد
بجای کله خاک بر سر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی بپیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمه نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد
سزاوارم اکنون بگفتار سرد
بگیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر
همان نیز رودابه پر هنر
بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دل شان بگفتار خویش آورم
چه گویند گردان و گردنکشان
چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چه گویم چو آگه شود مادرش
چه گونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا روز کردم برو بر سیاه
پدرش آن گرانمایه پهلوان
چه گوید بدان پاک دخت جوان
برین تخمه سام نفرین کنند
همه نام من نیز بی دین کنند
که دانست کین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
بجنگ آیدش رای و سازد سپاه
بمن برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبه خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزو گاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوی
سوی خیمه خویش بنهاد روی
بپرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبه هفت رنگ
همه تخت پر مایه زرین پلنگ
بر آتش نهادند و برخاست غو
همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو
دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل
ز مادر جدا وز پدر داغ دل
همی رخت خون و همی کند خاک
همه جامه خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاوس شاه
نشستند بر خاک با او براه
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن بدرد از جگر بند بود
چنینست کردار چرخ بلند
بدستی کلاه و بدیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشه گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش بفرجام چیست
برستم چنین گفت کاوس کی
که از کوه البرز تا برگ نی
همی برد خواهد بگردش سپهر
نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیرتر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین بر زنی
و گر آتش اندر جهان درزنی
نیابی همان رفته را باز جای
روانش کهن شد بدیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر بدست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست
برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین
ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد براه
بنیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
ازین رزم اندوهت آید بروی
گر ایشان بمن چند بد کرده اند
و گر دود از ایران برآورده اند
دل من ز درد تو شد پر ز درد
نخواهم از ایشان همی یاد کرد
وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زواره بیاید ز راه
بدو آگهی آورد زان سپاه
چو آمد زواره سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی بدستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
برنج و بدرد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسب زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سربسر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش بدیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
بتو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید
نیابی بخیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد
بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم
بکار سیاوش پرداختم