شب بود و برف تند و تند می بارید.
چراغ توری پرنوری، تمام هوای درون مقر ما را با روشنایی اش دلگرمی داد. لایه های دود سیگار پیشمرگان، مانند لایه های ابر در هوای مقر جولان می داد و با باز شدن درب مقر، بسرعت بسوی بیرون می شتافت
پسرکی شتابان، درب مقر را گشود و در چهارچوب قاب آن ایستاد. سرمای بیرون، با شتاب در اینجا و آنجای مقر، جا باز می کردند و پسرک همچنان در آنجا، نفس زنان به ما نگاه می کرد.
رنگش پریده بود و برف بر سر و رویش نشسته بود. با لکنت سلام کرد و پیشمرگان بطور ناهماهنگی به سلامش پاسخ دادند. تیمور جلوتر رفت و دستش را گرفت به درون مقر آورد. پسرک سماجت می کرد که باید برگردد
تیمور پرسید: چی شده؟
پسرک با لکنت گفت: حال مادرم اصلا خوب نیست
تیمور نگاهی به دکتر حمید کرد و دکتر حمید نگاهش را بسوی من پرتاب کرد و بدون اینکه حرفی به میان بیاید، من و دکتر حمید بلند شدیم و خودمان را آماده رفتن کردیم
برف همچنان تند می بارید و باد زوزه می کشید
پسرک در جلو حرکت می کرد، دکتر حمید پشت سرش و من بدنبال دکتر حمید.
هر از چندی، سگهای ده پارس می کشیدند و دکتر حمید برمی گشت می گفت:
مواظب پشت سرت باش! این سگها در زمستان گاهی هار می شوند و بی دلیل حمله می کنند و من همانطور که پشت سر دکتر حمید حرکت می کردم، ضامن اسلحه ام را خارج کردم و با احتیاط و کمی ترس حرکت می کردم.
در کوچه ها، نورهای ضعیف دریچه های خانه ها به بیرون می تابید و در سپیدی برف، ترکیبی دوست داشتنی بوجود می آورد.
از آخرین کوچه که گذشتیم، به سمت چپ پیچیدیم. پسرک درب سوم را باز کرد و خودش را کنار کشید تا نخست ما وارد خانه شویم
وقتی نزدیک شدم، با شوخی پرسیدم: شما در اینجا سگ که ندارید؟
او گفت: نه
دستش را کشیدم و او را با خودم به درون بردم.
زن جوانی بر ایوان خانه، با چراغی در دست، منتظر ما بود. با دیدن ما به سوی اتاق سر چرخاند و گفت: آمدند!
وارد اتاق شدیم
زنی در کنار درب اتاق دراز کشیده بود و چند لحاف کهنه رویش پهن بود. عده ای ریش سفید دورا دور اتاق نشسته بودند و در با لای اتاق، کنار تنور گرم، ملای آبادی، بر روی دو لحاف نو نشسته بود و با قرآنی در دست، به ما نگاه می کرد.
دکتر حمید ساک اش باز کرد و بسوی زن مریض رفت تا او را معاینه کند.
من هم دستمالم را در آوردم تا برفهای آب شده روی اسلحه ام را پاک کنم.
دکتر حمید دو آمپول تقویتی به زن تزریق کرد و سه عدد قرص به او داد تا یکجا بخورد و مقداری هم برای روزهای آینده به او داد و سفارشی چند در مورد غذا به زن جوان داد.
با آمپولهای تقویتی دکتر حمید، زن بیمار، چشمانش باز شد و لبخندی بر لبش.
ریش سفیدان دزدانه و زیر چشمی هر از چندی به ملای ده نگاه می کردند.
ملا دیگر دعا نمی خواند. چشمانش را به نقطه ای از قران دوخته بود و از آن چشم بر نمی گرفت.
در راه به این فکر می کردم که ملا هنگام رفتن به صاحبخانه چه خواهد گفت ……..
…………………………………………مهرداد 1361