رویا
می نشيند
بر ايوان قرار
می خندد؛
من هم.
×××
ندانستم
چندانكه چشم گشودم
زارى
رازى عجيب بود
– چه كسى
فريادهاى خسته گان را
بر دل خسته تر نهاد
«از باد مىپرسم»
– آنانكه خستگى را آموخته اند
«باد مىگويد»
واژگان شفاف را
دانه – دانه
در دلم مى چينم
و راه مى افتم
تا
در دوردست تنهايى ام
خلوتى بيابم
و مجالى
كه بياموزم
بر بال رؤيا مى نشينم و
پيش مى روم
با دنيايى از مهربانى
و دلى
كه دل بدان بسته ام
آنوقت جهان
يكسره زيبا مى شود
با زمزمه هاى تو
بيدار مى شوم؛
مى نشينم
آنگاه مشتى رؤيا
در هواى اتاق مى رقصد
مانند يكى رؤيا
تو آمدى
و بر بلندترين قله قلبم
ايستادى؛
آنگاه
نگاهت را
بسويم پرتاب كردى
و من
دانستم
دل از دست داده ام.